چند وقت پیش پدر عزیزم به رحمت خدا رفت . خدا رفتگان همه رو بیامرزه ، رفتگان ما رو هم بیامرزه . مصیبتی جانکاه هست . هنوز هم باورم نمیشه . با این که پدرم خیلی سال بود که مریض بود ، ولی هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد که ی روزی بابای منم از این دنیا بره . یعنی می دونستم که بالاخره ی روزی هر آدمی از این دنیا میره ، ولی خودمو میزدم به بی محلی . همیشه پیش خدا راز و نیاز می کردم که پدرمو برام نگه داره . ولی خب جلوی تقدیر الهی رو که نمیشه گرفت .

همیشه پیش خدا دعا می کردم که بابام ناگهانی از پیشمون نره . مثلا پیش خدا میگفتم خدایا ی کاری بکن که حداقل چند روزی یا چند ماهی قبل از رفتنش وقت داشته باشیم که رفتنشو باور کنیم .

همین جوری هم شد . بابام چند روزی توی بیمارستان بستری شد و روزهای آخر ، همه امون کم کم داشت باورمون میشد که ایندفعه با دفعه های قبلی فرق داره و ایندفعه دیگه از دست دکتر و دارو کاری بر نمیاد .

روزای آخر مادرم اومد خونه و بهم گفت باید خونه رو تمیز کنیم . اون حرفی نمیزد که برای چی . منم با اینکه متوجه شده بودم ، حرفی نمیزدم . فقط اشک میریختم و مشغول تمیز کردن خونه بودم . تمیز کردن خونه برای شادی خیلی لذتبخشه . ولی برای امادگی برای غم ، خیلی سخته . خیلی سخته .

بعد هم یکی برادرام گریه کنون اومد تو خونه و خبر به رحمت رفتن بابا رو داد . همه زدیم تو سرمون و گریه کردیم . 

همیشه از تصور این که چجوری به ادم خبر بد رو میدن وحشت داشتم . ولی بالاخره اون روز رو هم دیدم . بعد به اقوام نزدیک خبر دادیم . کم کم اقوام اومدند خونه امون . هر فامیلی میومد ، با ورودشون اشک و ضجه زدن ها بلندتر میشد . بعد تاریخ مراسم ها رو مشخص کردند . بعد رفتند اعلامیه چاپ کردند . آخرش عکس پدرم رو توی اعلامیه فوت دیدم . بعد ی پارچه سیاه درست کردند و بهش اعلامیه رو چسبوندند و زدند بالا سر در خونه زدند . بعد ی پارچه سفید انداختند جایی که بابا هر شب میخوابید و روش قران و جانماز گذاشتند و بالا سرش هم ی چراغ روشن کردند . 

شب اقوام خونمون خوابیدند و فرداش رفتند دنبال کار ترخیص از بیمارستان و بعد دنبال کار غسل و کفن .

بعد برگشتند خونه و ناهار خوردند و بعد رفتند برای تشییع و بعد مراسم نماز و خاکسپاری .

بعدش مراسم ختم و سوم و روضه و هفتم . پیدا کردن و هماهنگی با ها و مداح ها . خرید کیک و خرما و . و غذا و و بنر تسلیت چسبوندن و .

فوت کردن هم خیلی کار داره . خیلی . به خصوص وقتی که عزادار هستی و خسته و ناراحت ، باید همه ی این کارها و هماهنگی ها رو انجام بدی . چند تا اقوام کمکمون می کردند .

بعد از هفتم که تنها شدیم ، تازه کم کم داشتم تنهایی رو حس میکردم . عجب هولناک هست تنهایی . دیگه هیچ حسی ندارم . نمیدونم برای چی باید زندگی کنم . دیگه کار و زندگی مفهومی نداره . دست و دلم به هیچ کاری نمیره . هیچ چیز نمیتونم بخورم . نمیتونم بخوابم . نمیتونم بیدار بمونم . توی دلم آشوبه . روی قفسه سینه ام احساس سنگینی میکنم . حالت بغض و گریه دارم . 

بابام خیلی سال بود که دیگه نمیتونست هیچ کاری بکنه . فقط میخوابید . ولی وقتی از دستش دادم پیش خودم میگفتم کاشکی هنوزم پیشمون بود . بابا سایه بالا سر آدمه . ستون زندگیه . 

اولین فکری که این روزها به ذهنم میاد اینه که برم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم تا هم خودم از تنهایی در بیام و هم اگه بشه پیش مادرم زندگی کنم که اونم از تنهایی در بیاد .

نه اقوام بناست بیان خونمون و نه بناست ما بریم خونه اقوام . هر فکری هست ، خودم بایستی برای خودم بردارم .

نمی دونم آیا هیچ وقت دیگه توی دلم شادی میاد یا نه . نمیدونم چی میشه . این فصل از زندگی من هم ورق خورد و از حالا فصل جدیدی باز شده .

فعلا سرگردونم . به نظرم هنوزم نفهمیدم چه خاکی به سرم شده . هنوز گیج و منگم . خدا بهم صبر بده .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jermaine Justin mechanical engineer باد ما را خاهد برد... مدل خاص خودت باش خاطره پرواز های هوایی Jenny زیبایی و شادابی